محل تبلیغات شما

خاطرات خاک خورده



     در فکر جوابی برای سوال پسرم بودم که گفت:((امروز آقا معلم پرسید بابا تون چی کاره ست؟گفتم خلبان.یکی از بچه ها بهم گفت:(( دروغگو. بابات که پا نداره.چه جوری می تونه هواپیما برونه؟)) دست های کوچکش را گرفتم و گفتم:((پاهامو تو آسمون جا گذاشتم بابا جون.))بغلم کرد.بوسیدمش._((غصه نخور بابایی. خودم خلبان می شم و می رم پاها تو پیدا می کنم.))

برگرفته از مجموعه داستان کوتاه کوتاه فاطمه قشمی

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خدمات لوله بازکنی بی واسطه 09120123321